سرمقاله...
قدیم تر ها وقتی مادربزرگ برای عمل کردن به وعده هایش - مثل دادن آن روسری صورتی رنگی که داخل بقچه اش نگه می داشت- همه اش بزرگ تر شدن من را بهانه می کرد ، برایم سوال می شد من چه قدری بشوم بزرگ شده ام ؟ یا مثلا چه شکلی شوم یعنی بزرگ شده ام ؟
مادرم می گفت اگر قدت به لبه تاقچه ي خانه مان برسد یعنی بزرگ شده ای . من هم سعی می کردم با زور و کلک روی پاشنه هاي پایم بایستم و بعد هم با غروری خاص می گفتم ببینید فقط 10 سانت دیگر مانده تا بزرگ شوم !
بابا می گفت هروقت شمشادهای خانه مان بزرگ شدند یعنی تو هم بزرگ شده ای . می گفت آنها را وقتی من به دنیا آمدم در حیاط خانه مان کاشته است .
من هم روزهایی که بابا نبود مدام آب پاش به دست دور شمشاد ها می گشتم و آب می دادمشان . چون نمی دانستم غذای شمشادها چیست بعضی وقت دور از چشم مادر باقیمانده غذای خودم را کنار خاک باغچه می ریختم تا شمشادها زود تر بزرگ شوند .
یکبار هم با سحر، بچه همسایه مان سر اینکه مادرش به او گفته بود تو دیگر نباید در کوچه بازی کنی چون برزگ شده ای یک دعوای اساسی و درست و درمان راه انداختم ؛ آن قدری که مادرش از گفتن این حرف پشیمان شد . چون سحر از من بیست روز کوچک تر بود . وقتی مادرش به او گفته بود بزرگ شده است و من با آنکه بیست روز از او بزرگتر بودم هنوز کوچک محسوب می شدم خب حسابی حرصم گرفته بود . حتی عروسک من هم از او بزرگتر بود چون بابا چند ماه زودتر برای من آن را خریده بود.
رویای کودکی من در بزرگ شدن خلاصه می شد . تا آنکه پایم به مدرسه باز شد . مادرم می گفت داری کم کم بزرگ می شوی . اصلا نمی توانستم حرف مادرم را قبول کنم . چون من معتقد بودم آدم یا بزرگ است یا کوچک . نمی شود که آدم کمی تا قسمتی بزرگ باشد . بابا می گفت مدرسه جایی است که به ما درس یاد می دهند . می گفت معلم هایت همه چیز را می دانند . برای همین همان روز اول مدرسه یک راست رفتم سراغ معلممان و پرسیدم شما که همه چیز را می دانید به من بگویید پس من کی بزرگ می شوم ؟ هنوز هم یادم هست که بلند به من خندید و گفت : سوم ابتدایی که بشوی یعنی بزرگ شده ای .
روز جشن تکلیف مادر بزرگ بالاخره آن روسری گلدار صورتی رنگش را از بقچه در آورد و عطر زد و به من هدیه داد . شمشادهای بابا بزرگ شده بودند و دیگر حتی دستم هم به تاقچه خانه مان می رسید . دیگر هیچ شکی برایم نمانده بود که بزرگ شده ام . همه آمال و آروزهای من با گرفتن آن روسری فروکش کرد. حس خوبی بود بزرگ تر شدن .
بزرگ تر شدن من البته عواقب نافرجامی هم داشت . مثل کمک کردن به مامان برای شستن ظرف ها ، حذف بازی هایی که در کوچه بود ، کم تر شدن غر زدن های کودکی و ...
با شروع رسمی بزرگ تر شدنم نماز خواندن و سر کردن روسری و روزه گرفتن هم آغاز شد . دیگر به من می گفتند دختر خانم . مثلا یکی از همسایه های قدیممان یکبار از من پرسید شما دخترخانم ِ هاجر خانم هستید ؟ من هم غبغبی به گلو انداختم و گفتم بله من دختر خانم هاجر خانم هستم .
مامان و بابا از وقتی من بزرگ شده بودم خیلی رفتارشان با من تغییر کرده بود . برای خودم کسی شده بودم . با همه اینها بابا هنوز به من می گفت تو گل زندگی من هستی . برکت این همه سال عمرم . نور و چراغ خانه ام .
گل تا وقتی قشنگ است که سرزنده و شاداب باشد . نکند هیچ وقت پژمرده شوی ...
همه دختر های هم سن و سال من هم برای خودشان کسی شده بودند . مهم بودند . چون باید یک سری کارها را انجام می دادند و یک سری کارها را هم نه . خوب و بد را تشخیص می دادند .
حالاهرسال روز دختر که می شود بابا یک گل به باغچه خانه مان اضافه می کند . بابا باغچه را آماده می کند و من گل را به گل های باغچه اضافه می کنم و بلند با خودم می گویم :
دختر نعمت خداست . بهانه لبخند است و سرشار از مهر ...البته به شرط طراوت ... و بابا می خندد ...
به شرط طراوتی که بابا از آن حرف می زند خیلی حرف درونش دارد . می گوید طراوت یعنی معصوم بودن ... یعنی مثل حضرت معصومه(س) بودن ...